اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

خوابیدن رو آب

امروز تو کلاس شنا آقا پسرم توجه همه رو به خودش جلب کرد و رو آب میخوابید و همه مامانا بهش خیره شده بودن و براش دست میزدن . امیرعلی هم انگار فهمیده بودکه الان تو مرکز توجه و دید قرار داره دستاشو میذاشت رو شکمش بالا و پایین میبرد و میذاشت دمه گوشش خلاصه کلی حرکات آتروباتیک انجام داد و خاله نسترن میگفت امروز امیرعلی معرکه گرفته .مامانای جدید از مامان مونا میپرسیدن ترم چندوشه مامان مونا هم که انگار شما تو المپیک مدال اووردی با پز و ذوق و افتخار میگفت جلسه دوم از ترم دوم و همه با تعجب میگفتن نه...........چی کار کنم مامانم دیگه ذوق کرده بودم .امیدوارم واقعا تو همه مراحل زندگیت من و بابا روخوشحال کنی.
30 خرداد 1394

تولد مامان مونا

روز تولد مامان مونا بابامحمد با یه دسته گل خیلی خوشگل و دو تا عطر مورد علاقه مامان موناکه یکی از طرف خودش بود و یکی از هم از طرف پسر گلم و یک کتونی آدیداس اومد خونه بعد از تبریک و روبوسی و باز کردن کادوها و سوپرایز شدن مامان مونا با هم نهار خوردیم بعد هم مامان مونا باید میرفت دکتر و با زندایی مینا هم قرار داشت که اول با هم بریم خیاطی بعد هم برای خرید پارچه بریم تجریش بعد از تموم شدن کارها به اصرار مامان مونا رفتیم دنبال امیرسامان و سه تایی اومدیم خونه .کلی با دیدن امیرسامان خوشحال شدی و ذوق کردی و باهم بازی کردین . مامان فرخ و بابا عباس و خاله شیما و دایی محمد امین هم برای شام اومدن خونمون و تولد مامان مونا رو جشن گرفتیم و مامان مونا صاحب کا...
20 خرداد 1394

پارک بانوان

این هفته قرار شد بریم پارک بانوان (بهشت مادران ) ساعت 10 صبح جلوی درب ورودی قرار داشتیم بعد ازاینکه همه اومدن به اتفاق خاله گلناز یه جای مسطح پیدا کردیم و نشستیم .اول خاله گلناز شعر علی بابا رو خوند و خودمونو معرفی کردیم بعد یه عالمه رنگای خوراکی رو با آب مخلوط کرده بود با قلمو داد دست بچه ها و گفت بذارید بچه ها هر کاری دلشون خواست بکنن خلاصه به یه چشم بهم زدن پارک تبدیل شد به میدون جنگ با رنگا .بچه ها به هم رنگ میپاشیدن همدیگر رو رنگ میکردن مامانا هم بدتر از بچه ها . بعد از رنگ بازی نوبت گل بازی شد که این دفعه بهم گل میپاشیدن البته بچه های بزرگتر با گلا آدم و مار و چیزای دیگه درست کردن منظور از بچه های بزرگتر مامان مونا و خاله  سارا و ...
18 خرداد 1394

روزای بد

مامان مونا به خاطر اینکه دیگه شما خیلی به شیر خوردن وابسته شده بودی تصمیم گرفت که شما رو ترک بده چون اگه صبر میکردم تا دوسالگیت تموم بشه وابستگیت بیشتر میشد و گرفتنت از شیر سختر .بعد از کلی تحقیق و مطالعه تصمیم بر این شد مثل قدیمترها که به نظرم منطقی تر میومد این کار رو انجام بدم . روز اول خیلی بهانه نگرفتی انگار تو شوک بودی ولی هر روزکه میگذشت بجای اینکه بهتر بشی بدتر شدی دیگه همون 4 ساعتی رو که شبا میخوابیدی بهانه میگرفتی و گریه میکردی دیگه رسما خواب بی خواب .به مامان مونا خیلی سخت گذشت چون هم بهانه گیریات خستم کرده بود و هم اعصابم به خاطراینکه میومدی و به زبون بی زبونی بهم التماس میکردی خورد شده بود .خلاصه با کلی کش مکش این کار با موفقییت...
16 خرداد 1394

تولد خاله شیما

امروز تولد خاله شیما بود مامان فرخ زنگ زد که سر راه از قنادی ناتالی کیک بخریم و برای شام بریم خونشون .وقتی رفتیم قنادی دیدیم یه یخچال کیک های خوشگل با مدلها و طرحهای مختلف گذاشته بودند .خاله شیما امسال یه کیک خیلی خوشگل و بامزه نصیبش شد که با کیکهای ساده هر سالش فرق کرد.و اما................ بابا محمد احساس کرده بود وقتی شما کنار یخچال ایستاده بودی صدای دگمه خاموش و روشن یخچال اومد و شک کرده بود جریان رو به فروشنده گفتیم و کاشف به عمل اومد که جنابعالی یخچال رو خاموش کرده بودید خدا رو شکر بابا محمد فهمیده بود وگرنه تمام کیک بستنیها خراب میشدن با اینکه کارت خیلی بد بود ولی من و بابا محمد کلی خندیدیم .چون پسرم خیلی کوچیکه میشه اسم این کارشو گ...
14 خرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد